اريخ اسپاني
تاریخ : سه شنبه 31 خرداد 1390
نویسنده : Oda Pardeks

خلاصه


1- درقرون نهم و هشتم قبل از ميلاد ، ”سلت ها” در مركز و غرب شبه جزيره ايبريا مستفر شدند. چند قرن بعد يعني در قرون ششم و پنجم ميلادي ، فرهنگ ”ايبريايي” در جنوب شبه جزيره ، ترويج يافت . ادغام اين دو تمدن به ايجاد تمدن جديدي منجر شد كه فرهنگ ملتهاي ”سلت ايبريايي” ناميده مي شود. قوم ”سلت ايبريايي” به ترتيب تحت حاكميت فنيقي ها ، يوناني ها و رومي ها قرار گرفت.

2ـ از بين رفتن امپراطوري روم با گسترش مسيحيت و حملات قوم ژرمن كه اروپا را مورد هجوم قرار مي داد ، همراه بود. در نتيجه هجوم ژرمن ها ، ويزگوتها به مدت سه قرن بر شبه جزيره ايبريا سلطه يافتند.

3ـ در قرن هفتم پس از ميلاد ، اعراب ، ”رودريگو” آخرين پادشاه ويزگود را سرنگون ساخته و بر شبه جزيره ايبريا تسلط يافتند. اين تسلط به مدت هشت قرن ادامه يافت. فرزندان ويزگودها ، كه در شمال شبه جزيره متمركز شده بودند ، ملوك متعددي تشكيل دادند (كاستيل ، كاتالونيا ، ناوارا ، آراگون ، لئون و پرتغال) و طي قرون متمادي توانستند روندي آهسته براي اتحاد و مبارزه عليه اعراب را آغاز نمايند..

4ـ اعراب سرزمينهاي شبه جزيره ايبريا را « الاندلس » ناميدند. در قرن دهم ، الاندلس به اوج پيشرفت خودرسيد و بر خلاف بقيه اروپاي فقير و روستائي ، شهرهايش (بويژه قرطبه) توسعه يافته و پيشرفته بودند. تساهل مذهبي ، همزيستي ميان مسلمانان ، يهوديان و مسيحيان را ساده نموده بود. علوم پزشكي و فلسفي به عاليترين سطوح رسيده بود. كتب انديشمندان يونان قديم ترجمه گرديد و راه براي رنسانس اروپا را در قرن پانزدهم هموار گردند.

5ـ در سال 1492م ، در اسپانيا روند سه گانه اتحاد ملي آغاز گرديد. اين روندهاي سه گانه عبارت بودند از : ازدواج ايزابل كاستيائي و فرناندوي آراگوني ، اخراج موريسكي ها و تسخير و استعمار سرزمينهاي آمريكائي. اتحاد قدرت سياسي و ايجاد پادشاهي اسپانيا ، به اخراج يهوديان و ديگر عقائد نيز منجر شد. همچنين قدرت را در حول محور انگيزسيون متمركز ساخت. همزمان سلطه بر سرزمينهاي آمريكائي ، كشور مادر را از فلزهاي قيمتي مملو ساخت ، بطوريكه سه قرن بهبود اقتصادي به همراه آورد. فرهنگهاي سرخپوستان ، فشار دو گانه مسيحي نمودن تحميلي و استثمار را تحمل نمود ، بنحويكه بسياري از اين فرهنگها كاملاٌ از بين رفت.

6ـ پيشرفت اقتصادي كه به واسطه استعمار سرزمينهاي جديد بوجود آمده بود ، دوران درخشاني از توسعه هنري بويژه ادبي را موجب گرديد. اين مقطع در قرون شانزدهم و هفدهم به اوج رسيد كه قرن طلائي اسپانيا ناميده مي شود.

7ـ در قرن هجدهم ، سلسله پادشاهان بوربون در اسپانيا به قدرت رسيدند كه ادارات دولتي را بازسازي و بر اساس اصول عصر روشنگري به حاكميت پرداختند. در سالهاي بعدي ترويج عقائد ليبراليِ انقلاب فرانسه ، باعث تضعيف ارتباطات كشورِ ما در (متروپول) با كشورهاي مستعمره اش شد ، بنحويكه يك دوران طولاني درگيري براي كسب استقلال آغاز گرديد. .

8ـ پس از پايان سلطه ناپلئون بر اسپانيا ، درگيريها ميان دو جناح ليبرال كه محافظه كار و سنتي و اصلاح طلب و مدرنيزه خواه بود ، آغاز شد.

9ـ در قرن نوزدهم ، اسپانيا سرزمينهاي خود در آمريكا را از دست داد و مجبور شد از دست دادن قدرت خود در صحنه جهاني را قبول نمايد.

10ـ در قرن بيستم ، اسپانيا در بحران كامل سياسي ، اجتماعي و اقتصادي فرو رفت كه جنگ جهاني اول نيز به آن بيشتر دامن زد. در شرايط كاملاٌ بحراني با يك كودتاي نظامي پريمو دِ ريورا (Primo de Rivera ) در سال 1923 به قدرت رسيد. اين دولت نظامي تلاش نمود خواسته هاي كارگري و استقلال طلبانه داخلي را سركوب نمايد. دولت مذكور كه بسيار شبيه دولت فاشيست ايتاليا بود تا سال 1931 دوام آورد. سقوط دولت فاشيست بيشتر به دليل تضادهاي ميان قدرتهائي بود كه از آن حمات مي كردند (كليسا ، نظاميان و صاحبان صنايع) و فعاليتهاي اپوزيسيون سياسي و سنديكاها كمتر در اين سقوط نقش داشت. سقوط ديكتاتوري همچنين به معناي سقوط سلطنت طلبان نيز بود زيرا آنها از اين دولت حمايت مي كردند. در نتيجه يك دوران جديد جمهوري آغاز مي شود.

11ـ ”جمهوري دوم” در ميان مشكلات عظيم سياسي و اقتصادي ، متولد شد. پس از دو دولت ميانه رو ، پيروزي ”جبهه مردمي” كه متشكل از احزاب سوسياليست ، جمهوريخواه ، كمونيست و آنارشيست بود ، موجب افزايش نگراني ها و راديكاليزه نمودن مواضع سياسي در سال 1936 گرديد.

12ـ به محض پيروزي ”جبهه مردمي” ارتش ، كليسا و جناح هاي قدرتمند اقتصادي اسپانيا (مؤتلفه مسيحي!) به برنامه ريزي براي ساقط نمودن دولت پرداختند و به اختلافات داخلي احزاب مذكور دامن زدند. در سال 1936 يك جناح مهم از ارتش به رهبري ژنرال فرانكو به مخالفت با جمهوري پرداخت و كشور را به سه سال جنگ داخلي فرا خواند. دولت جمهوري بيهوده به انتظار كمك دموكراسي هاي اروپائي منفعل ماند و آنها سرانجام تصميم به عدم دخالت در درگيري گرفتند. اتحاد جماهير شوروي تنها دولتي بود كه از دولت جمهوري حمايت مادي نمود و داوطلبان بيشماري از آمريكا و اروپا براي دفاع از جمهوري به اسپانيا سرازير شدند.

13ـ اختلافات داخلي ميان قواي جمهوريخواه ، برتري نظامي نيروهاي وفادار به فرانكو و حمايتهاي آلمان و ايتاليا از او ، سه دليل اصلي پيروزي وي در مارس 1939 بود.

14ـ پس از پايان جنگ داخلي ، فرانكو به رئيس جديد دولت اسپانيا تبديل شد و رژيمي استبدادي را مستقر ساخت. اين دولت داراي گرايشاتي شبه فاشيست بر حول محور رهبر و ملي گرايي افراطي بود. اكنون فرانكو بايد جامعه اي عقيدتي و با اقتصادي تخريب شده را اداره مي كرد.

15ـ از آغاز جنگ سرد آمريكا تلاش مي كرد اسپانيا را به يك متحد مطمئن تبديل نمايد. لذا در سال 1955 ، اسپانيا را به عضويت سازمان ملل در آورد. با عضويت در سازمان ملل ، فرانكو خارج شدن از انزواي سياسي را در رأس برنامه هاي خود قرار داد و به بهبود بخشيدن تصوير خارجي خود پرداخت.

16 ـ در دهه 60 فرانكو دربهاي دولت را به سوي گروهها و جنبش هاي ديگر گشود. در اين سالها شخصيتهاي بيشماري از اپوس دي (كاتوليك هاي محافظه كار) وارد دولت شدند و مسير اقتصادي كشور را تغيير دادند.

17ـ اسپانيا از انزواي سياسي خارج شد ، اقتصاد را آزاد كرد و بسياري از كنترل هاي دولتي را از ميان برداشت. طبقه متوسط شهري از بهبود و رفاه نسبي برخوردار شد. اما طبقه متوسط روستائي در فقر خود باقي ماند و شاهد مهاجرت جمعيت خود به سوي شهرهاي بزرگ اسپانيا و شهرهاي اروپائي بود.

18ـ در سال 1975 ، مرگ فرانكو ‍(كه خود را جانشين رژيم سلطنتي مي دانست) قدرت را به وارث نظام سلطنتي اسپانيا ، خوان كارلوس اول ، رساند. او به سرعت مذاكرات با اپوزيسيون براي استقرار نظام دموكراتيك كه در سال 39 از بين رفته بود را آغاز كرد.

19ـ از سال 76 لغايت 81 ، آدولفو سوارث رهبر حزب اتحاديه دموكراتيك به نخست وزيري منصوب شد. در دسامبر 78 با انجام همه پرسي اسپانيا به نظام پادشاهي پارلماني تبديل شدوبدين ترتيب آزادي احزاب سياسي وحقوق خود مختاري ملتهاي مختلف اسپانيا تضمين گرديد. ودرنتيجه شخصيتهاي بيشمار سياسي ، روشنفكران و هنرمندان توانستند پس ار چهل سال به كشور بازگردند.

20ـ در فوريه سال 1981 ، يك گروه از افسران گارد سيويل مجلس را اشغال كرده و قصد ساقط نمودن دولت را داشتند. واكنش قاطع تمام احزاب سياسي و بويژه پادشاه (كه قواي ارتش از او حمايت نمودند) ، برنامه كودتاچيان را با شكست مواجه ساخت و روند دموكراتيك استحكام يافت.

21ـ با انجام انتخابات در اكتبر 82 ، فليپه گونسالس رهبر حزب سوسياليست به رياست دولت و مقام نخست وزيري رسيد او اين مقام را در انتخابات سال 88 و 93 تكرار كرد.

22ـ اكثريت مطلقي كه سوسياليست ها بدست مي آوردند به حزب سوسياليست اين امكان را داد تا برنامه هاي تعديلي را اجرا نموده و به رشد اقتصادي نائل شود. اما با اين حال شاخص بالاي بيكاري و تنش با سنديكاها همچنان باقي ماند.

30ـ به دليل افزايش تعداد جنجال هاي مالي ، دولت سوسياليست در سال 95 بخش مهمي از حمايت مردمي را از دست داد. گروه ناسيوناليست كاتالان به حمايت خود از حزب سوسياليست پايان داد و از برنامة بودجه اي حزب مردمي حمايت نمود. فليپه گونسالس نخست وزير و رهبر حزب سوسياليست از عملكرد شخصي و دولت خويش دفاع نمود اما مجبور گرديد انتخابات را به مدت يكسال زودتر از موعد پيش بيني شده اعلام نمايد.

34ـ در ماه مارس 1996 ، حزب مردمي با 9/38 درصد آراء در انتخابات پيروز شد. حزب سوسياليست 5/37 درصد آرا و چپ متحد 6/10 درصد آراء را به خود اختصاص دادند. در 5 آوريل همان سال خوسه ماريا آسنار ، رهبر حزب مردمي ، به مقام نخست وزيري رسيد.كه تاكنون نيز در عرصه قدرت خود باقي مانده است .




|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








آخرین مطالب

/
به وبلاگ من خوش آمدید